مرد جوان همانطور حیرتزده او را نگاه میکرد و هر دم بر میزان وحشت و نگرانی زن میافزود. دیگر چیزی نمانده بود که دلا شروع به گریه کند. سرانجام سکوت را شکست و با آهنگ گرفتهای که از آن اندوه و ندامت آشکار بود گفت: «چقدر عوض شدی... پس موهایت را کوتاه کردی و...»
دلا به میان حرفش دوید: «آری عزیزم، کوتاه کردم و فروختم. حالا به من بگو: خیلی زشت شدهام؟ اینطور مرا دوست نداری»؟ جیم نگاهش را از روی صورتش برگرفت و به گرداگرد اتاق به گردش درآورد. زن مضطرب بار دیگر پرسید: «کجا نگاه میکنی؟ دنبال چه میگردی؟ به تو گفتم که آنها را فروختم. قیافهات را باز کن؛ کمی بخند؛ امشب شب عید است؛ به من بداخلاقی نکن؛ من این موها را به خاطر تو از دست دادم؛ اما هیچ غصه و نگرانی ندارد. باز هم در خواهد آمد.
اگر آنها خوب بودند و تو آنها را دوست میداشتی، درعوض بدان که من هم خیلی تو را دوست دارم. این کار را به خاطر تو کردم...» و یک قدم دیگر نزدیک شده با تبسم گفت: «خوب، حالا موضوع را فراموش کن، بیا بنشین تا شام را برایت حاضر بکنم...» جیم کمی به خود آمد و از آن رؤیای گران بیدار شد. شاید فهمید که اگر یک دقیقه دیگر سکوت کند و حرفی نزند، سیل اشک از چشمان همسرش سرازیر خواهد شد.
نزدیکش آمد و با مهربانی او را در سینه خود فشرد. دیگر هرچه بود به پایان رسیده بود. غصه و پشیمانی چه فایدهای داشت؟ خواب طلاییش به بیداری وحشتانگیزی منتهی شده بود. دیگر آن ارمغان قشنگی را که برای زن دلبندش خریده بود و با شوق و ذوق فراوان همراه خودش آورده بود در آن شرایط یأسآور به چه درد میخورد؟ فرض کنیم که جیم در آن لحظه به جای هشت دلار در هفته، یک میلیون دلار در سال حقوق میگرفت، در آن دقیقه و تحت آن مقتضیات، چه نتیجهای میداشت؟ کاری بود که شده و ماجرایی به وقوع پیوسته.
کدام منطقی در عالم میتوانست در آن لحظات، روح مضطرب و قلب آتش گرفته او را آرامش ببخشد؟ جیم بسته عیدی را از جیب پالتوی کهنه درآورد و با بیاعتنایی روی میز انداخت و گفت: «بگیر دلا جان، این هدیه ناقابلی است که برایت خریدم؛ ولی متأسفم که دیگر به دردت نمیخورد؛ اما طوری نیست. بازش کن و ببین چرا من از دیدن موی کوتاه تو ناراحت شدم. خیال نکن که اگر تو موهایت را زدی، از محبت من نسبت به تو کم شده، نه، فقط دلیلش همین بود...»
دلا با انگشتان مرتعش بند را از هم باز کرد و به داخل بسته نظر انداخت. یک مرتبه فریادی از ذوق کشید ولی بلافاصله ساکت شد. ظاهراً حقیقت دردناکی به یادش آمد و آن وقت به دنبال آن قطرههای اشک سوزان از چشمانش سرازیر گشت.
در میان بسته کاغذ، یکسری شانه طلایی رنگ زیبا قرار گرفته بود. شانههای ظریفی که دلا از مدتها پیش آرزو میکرد آنها را برای زینت موهای خود بخرد، ولی هیچوقت این آرزو صورت عمل به خود نگرفته بود. مکرر آنها را در پشت ویترین یکی از مغازههای «برودوی» دیده بود، اما چون قیمتش نسبتاً گران بود، هرگز نمیتوانست پیشبینی کند که روزی صاحب آنها خواهد شد. و حالا این شانههای ظریف الماس نشان آنجا مقابلش قرار داشت.
چند دقیقه با وجد و شیفتگی و درعینحال اندوه و اسف به آنها نگاه کرد و اشک ریخت، بعد یکمرتبه آنها را برداشت و به سینه فشرد. وقتی چشمان حیرتزده شوهرش را دید، گفت: «جیم نمیدانی چقدر خوشحالم که این هدیه قشنگ را برایم خریدی... مطمئنم که موهایم زود در خواهد آمد و آن وقت خودم را با آنها خوشگل خواهم کرد».
حجاب تیره غم همچنان بر چهره شوهر کشیده شده بود. ساکت بود و حرفی نمیزد. او هنوز هدیهای را که همسرش برایش خریده بود ندیده بود، برای اینکه دلا هنوز فرصت نکرده بود آن را نشانش دهد. پس از آنکه چند دقیقه همچنان در بیم و امید گذشت، دلا نزدیک شد و با سیمای متبسم، دستش را به سویش دراز کرد. در آن حالت، وضع زن به قدری پاک و معصومانه و روحش آنچنان لبریز از عشق و محبت بود که هر چیز ولو حقیر و ناچیز در چشم گیرنده درخشان و گرانبها جلوه میکرد.
گفت: «ببین چه زنجیر قشنگی است! خوشت میآید؟ اگر بدانی چقدر مغازهها را گشتم تا این بند ساعت را پیدا کردم؟ حالا ساعتت را به من بده، میخواهم ببینم به آن میآید یا نه»؟ جیم به جای آنکه تقاضای زن را اجابت کند خود را به روی نیمکت فرسوده افکند و لبخند حزنآلود بر لب آورد. وقتی او را در حال انتظار دید گفت: ـ دلا جان، بهتر است این هدیههای کریسمس را فعلاً در نقطه مطمئنی بگذاریم و حفظ کنیم. آنها حیفند که به دست بگیریم و به کارشان ببریم. ببین محبوبم، من از تو خیلی متشکرم که این بند قشنگ را برایم خریدی؛ ولی حقیقت مطلب این است که من ساعتم را فروختم تا بتوانم آن شانهها را برایت بخرم... حالا هیچ اهمیت ندارد، بهتر است شام را بیاوری بخوریم، برای اینکه من خیلی گرسنهام.
ویلیام سیدنی پورتر: این قصه ، سرگذشت دو تن از افراد همین جامعه بشری است که گرانبهاترین و گرامیترین چیزهای خود را از دست دادند تا برای دیگری هدیه ای تهیه کنند. شاید تا به امروز از میان کسانی که در شب عید برای عزیزان خود هدیه تهیه کردهاند، هیچیک ماجرایی غمانگیزتر و هیجانآورتر از این دو نداشت ـ و گرچه هدیههایشان جز غمی دردناک بر قلبشان باقی نگذاشت، با وجود این، ارمغانشان مناسبترین و بجاترین هدیهها بود، هدیههایی که مظهر عالی وفاداری و از خودگذشتگی به شمار میآمد
نظرات شما عزیزان:
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب