داستان مش صفر قسمت دوم
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
شب که به خانه رسید دید حال زنش بدتر شده، زنش با صدای گرفته گفت: شرمنده‌م، نتونستم واسه فردات غذا درست کنم، حال نداشتم والا! مش صفر گفت عیبی نداره، فردا ظهر یه چیزی می خورم. فردا ظهر مش صفر چیزی برای خوردن نداشت، از طرفی هم خجالت می کشید به غذای «جمعه» و «حاجی» دست بزند، غذای آنها هم به قدر خودشان بود، اگرچه که خیلی اصرار کردند اما مش صفر به جز دو سه لقمه دیگر رویش نشد به غذاها دست بزند یک جوری خودش را با تکه نانهای کنار سفره مشغول کرد، بوی کباب مغازه ی روبرویی بدجوری توی هوا پخش بود، مش صفر یک لحظه به ذهنش رسید برود از عابر بانک ده تومن را بگیرد و دو سیخ کباب بخرد و دلی از عزا درآورد، اما باز قیافه ی پیرمردِ برنده‌ی قرعه کشی بانک، آمد جلوی چشمش و بی خیالش شد. شب، وقت برگشتن به خانه، «پیرزنِ چهاراه صمصامی» را دید، این اسم را مش صفر رویش گذاشته بود. پیرزنی که وقت تاریک شدن هوا می‌آمد به دیوار خیابان سمت چپ چهارراه تکیه می‌داد و چادرش را روی صورتش میکشید تا کسی نشناسدش، حرف هم نمیزد، اما همه می‌دانستند که مستحق هست و باید کمکش کنند، سالها بود که همانجا بود، آدمهایی که مسیر همیشگی‌شان از خیابان سمت چپ چهارراه صمصامی بود، حتما پیرزن را دیده بودند و بهش کمک کرده بودند، مش صفر هم حداقل هفته ای یکبار صدتومن دویست تومنی به پیرزن کمک می کرد، این بار چشمش که به پیرزن خورد، دستش را برد توی جیبش، یک دفعه یادش آمد که فقط پانصد تومن دیگر ته جیبش مانده که آن را هم باید بگذارد برای خرید بلیت اتوبوس! بعد به ذهنش رسید که برگردد و ده تومن را از عابربانک بگیرد، پانصد تومن را بدهد به پیرزن و با ده تومن هم چیزهایی برای خانه بخرد، هم بلیت اتوبوس! اما دوباره پشیمان شد، اگر کمی دندان روی جگر می‌گذاشت، احتمال داشت توی قرعه کشی برنده شود، آنوقت میتوانست به پیرزن بیش از این حرفها کمک کند، مثلا صد هزارتومن، یا شاید هم دویست هزارتومن، اصلا نذر کرد که اگر برنده شود، پانصد هزار تومنش را بدهد به پیرزن. بعد زیر لب صلواتی فرستاد و رد شد. آن شب مش صفر قبل از خواب که البته فرصت چندانی هم نبود، چون آنقدر خسته میشد که خیلی زود خوابش میبرد، کمی راجع به برنده شدن فکر کرد و مقداری هم در مورد خرج کردن پولش رویا بافت. شب خواب دید که کسی دارد زنگ خانه‌شان را میزنند، محبوبه خانم بود که با هیجان میگفت از بانک تلفن کردند خانه‌شان و گفتند صفر ابراهیم زاده را میشناسد یا نه و بعد گفته اند که برنده ی ماشین شده است. آنقدر توی خواب هیجان زده شده بود که از صدای تپش قلبش از خواب بیدار شد. همه جا تاریک و ساکت بود، تنها صدای خس خس سینه‌ی زنش می‌آمد، سخت نفس می کشید، دلش سوخت، اما باید تحمل میکرد. دو سه روز دیگر به همین منوال گذشت، مش صفر و زنش به بی پولی عادت داشتند، به قناعت، به ساختن، اما اگر پولی هم دستشان می آمد دریغ نمی کردند از هم، خرج میکردند و لذتش را می بردند. به همین خاطر چشم پوشی از این ده تومن کار ساده ای نبود، اگر چه که مش صفر میدانست این ده تومن به جایی نخواهد رسید و فوقش بشود یک کیلو شلغم، یک کیلو سیب زمینی و یک بسته سرماخوردگی بزرگسالان و کرایه ی دو سه روز رفت و آمدش به محل کار، اما با این حال انگار دائم با خودش در یک جنگ دائمی بود، روزی چندبار وسوسه میشد که برود عابر بانک و پول را بگیرد

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب