داستان فاطی کوچیکه قسمت اول
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
هفت ساله بودم که بابا مُرد. تصادف کرد. توی جاده ی بندرعباس. روز خاک سپاری من و خواهرم را نبردند، گذاشتندمان خانه ی خاله سومی که تازه ازدواج کرده بود، مام جون گفت: " شگون نداره تازه عروس بیاد قبرستون." تا ظهر قمبرک زده بودیم کنار باغچه ی کوچک توی حیاط . برگهای زرد درخت پرتقال می ریختند توی باغچه . فاطی کوچیکه یکی یکی برگها را بر میداشت و خرچ خرچ خردشان می کرد . ولی من همه اش گریه می کردم خاله، نازمان می کرد و می گفت: " پاشین بیاین تو، سرما می خورین. " بعدترش دلداریمان می داد : " هر کی باباش بمیره حضرت علی باباش می شه " فاطی کوچیکه تا چند وقت با هیچکس حرف نمی زد . مامان نازش میکرد، بغلش میکرد و اشک می ریخت، عمه بهش پول میداد که برود برای خودش پفک مینو بخرد. باباجون نگاهش می کرد ، پک محکمی به سیگارش می زد و چشمهایش قرمز می شد. یکی دو روز بعد از خاکسپاری بردندمان سرِ خاک، عمه می گفت تا همین دو روز قبل، جز همین دو سه تا قبر، بقیه خالی بودند، حالا ولی تقریبا همه ی ردیف پر شده بود. من فکر می کردم چطور این همه آدم در عرض یک روز مرده اند. عمه سرش را تکان می داد و می گفت: " لابد نوبت ما که بشه ، می برن توی جاده ی کارخونه چالمون می کنن، هیشکی هم سراغمون نمی گیره. خوب کرد این فرانگیز خانم که واسه خودش یه قبر خرید، همین جا، کنار داداشش" توی دلم تعجب می کردم از عمه که می دانست کی نوبتش میرسد. کنار دست بابا یه قبر بود، قبر یک پسر جوان، بالای سرش یه سنگ مثلثی فرو کرده بودند توی خاک و رویش نوشه بودند فرهاد صامتی 26/9/82 . زنهای چادر سیاه دور قبر فرهاد نشسته بودند و زار می زند، گاهی یکی شان غش میکرد و بقیه جیغ کشان آب می پاشیدند توی صورتش، اگر به هوش نمی آمد محکم می زدند توی صورتش. بین آنها یکی بود که بیشتر از همه بی تابی می کرد، صدایش می کردند فرانگیز، همان که عمه می گفت برای خودش قبر خریده. چشمش که به عمه می افتاد جیغ می کشید: " تو هم مث من برادر مرده ای " این را که می گفت، عمه هم صدایش بلند می شد، می زد توی صورتش و می گفت : " برادر مرده می داند، برادر مرده می داند." هر صبح جمعه، کار مامان شده بود حلوا درست کردن و راه قبرستان را پیش گرفتن . من و فاطی کوچیکه، راه قبرستان را از راه خانه مان بهتر بلد شده بودیم. ساعت ها سر خاک بابا می نشستیم، گاهی هم که صدای فریاد و گریه و زاری از اطراف می آمد، می فهمیدیم که مرده ی جدید آورده اند، به دو می رفتیم سراغ جمعیت، مامان فریاد می کشید: " شما کجا؟ جای دور نریدا " کم کم، شرکت در مراسم خاکسپاریِ آدمهای ناشناس و زل زدن به فک و فامیل بیچاره و گریانشان، برایمان تبدیل به یک سرگرمی غم بار شده بود. یک بار که از خاکسپاری یک مرده ی جدید برگشتیم، فرانگیز رو کرد به من و گفت : " دختره ، نمی ترسی اینقده مرده نگاه می کنی؟ " من گفتم " نه ! " بعد رو کرد به فاطی کوچیکه و گفت : " تو چی ریزه؟ " فاطی کوچیکه جواب نداد عوضش چسبید به مامان و صورتش را توی چادرش قایم کرد . مامان گفت: " بچه ام از وقتی باباش رفته، زبونش بند اومده " بعد هم زد زیر گریه و زیر لب گفت : " بیچاره من ! بیچاره من " فرانگیز بلند شد و فاطی کوچیکه را بغل کرد، یک شیرینی از توی بشقابی که روی قبر برادرش بود برداشت و داد دستش بعد هم شروع کرد برایش ادا و شکلک در آوردن. فاطی کوچیکه حتی یک لبخند هم نزد. فرانگیز گذاشتش روی زمین، کنار مامان و دوباره شروع کرد ادای خواننده های هندی را در آوردن ، صدایش را نازک کرد و دستهایش را توی هوا تاب داد. من از خنده داشتم غش می کردم، فاطی کوچیکه هم خندید. مامان هم ... بعد از آن کم کم حال فاطی کوچیکه بهتر شد، زبانش باز شد، می خندید و بازی می کرد، با این حال گاهی که ازش غافل می شدیم می دیدیم یک گوشه کز کرده و دارد انگشت شستش را می مکد

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب